از کثیفی به شدت بدم میاد. اگه یه چیز کثیف ببینم، عق میزنم. مثلا اگه ببینم یکی داره حالش به هم می­خوره، منم حالم به هم می­خوره. کنار خیابون وقتی سطل آشغالی پرشده و سر ریز شده میبینم، حالم بد میشه. یه جوری سعی می­کنم کنارش رد نشم یا نبینم. توی خونه هم همینم. از کثیفی بدم میاد. نباید سطل آشغال پر باشه، چیزی بوی بد بده، توی اتاق آشغال ریخته باشه.  اگه ببینم سینگ ظرفشویی پر از ظرف نشسته باشه، دلم میخواد جیغ بکشم. باید سریع بشورم. از ظرف نشسته و مونده بدم میاد. دستشویی و حموم  اینا رو دائم تمیز میکنم و میشورم. اگر هم مجبور بشم برای تمیز کردن جایی که کثیفه، خیلی راحت به دل کثیفی میزنم. اصلا وسواس ندارم، یعنی به حد لارجی وسواس ندارم. اگه چیزی کثیف نباشه از نظرم تمیزه و هیچ دلیلی نداره وسواس به خرج بدم.

 توی غذا خوردن اصلا بهونه گیر نیستم از غذاهایی که بدم میاد در حال سکوت و بدون هیچ اظهار نظری میخورم. شاید کسی جز خودم سلیقه خودم رو توی غذا ندونه. مثلا وقتی به مامانم بگن خواهر کوچیکم از چی بدش میاد، بدون فکر کردن میگه بامیه و بادمجون ، بلدرچین و هر چیز سوپ شکل. یا از چی خوشش میاد میگه ماکارونی، خورشت کدو و حالا اگه سلیقه غذایی من رو ازش بپرسند. به جز بادمجون که ارادتم رو بهش اعلام کردم. هیچ غذایی رو که دوست نداشته باشم یا دوست داشته باشم نمیتونه نام ببره.

اینقدر که از کثیفی بدم میاد،از به هم ریختگی اصلا بدم نمیاد. گاهی وقتا هرچی بیشتر دور برم به هم ریخته باشه و مرتب نباشه، تمرکز بیشتری دارم. بخوام وضعیت الانم رو وصف کنم تا شعاع نیم متریم، کتاب به صورت نا منطم ریخته. مامانم میگه حالا اگه اینا رو مرتب روی هم بچینی چی میشه؟ میگم  حواسم پرت میشهJ از اونجایی هم که عادت ندارم پشت میز بشینم، همیشه رو زمینم و یه گوشه اتاق، شبیه خانقاه درویشان کتاب و شارژر و لپتاپ و همه چی به صورت پراکنده است.  وقتی که امتحان داشته باشم فقط جای پا اطرافم پیدا میشه.  بیشترین لذت زندگیمم رو وقتی میبرم که وقتی همه چی به شدت به هم ریخته شد، مرتبش کنم و بعد بشینم نگاش کنم. مثل قفسه کتابام که چند روز پیش بعد از حدود شش هفت ماه مرتبش کردم. شدت به هم ریختگیش اینقدر بود که برای برداشتن یه کتاب، باید بیستا کتاب رو زیر و رو میکردم. چند روز پیش دیگه دیدم به حد نهایی به هم ریختگی رسیده. کل کتابا رو بیرون ریختم و مرتبش کردم. الان چند روز که دائم میرم نگاش میکنم و دلم حاال میاد از مرتب بودنش. ولی میدونم موقتیه باز به همش میریزم، چون خسته میشم از این همه به نظم بودنشونJ

و جالب اینجاست من، زیر دست مادری بزرگ شدم که باید همه چیز رو سر جای خودش قرار بده. هر وقت میخواد بزنه توی سرم  میگه: بچه که بودم، خونه مادرم یه اتاق داشت و من  اون یه اتاق رو اینقدر هر روز مرتب نگه می­داشتم،  که کسی باورش نمیشد پنج تا آدم توی این یه اتاق زندگی میکنند. و داییمم همیشه تصدیق میکنه که مامانتون هیچ وقت اجازه نمی­داد چیزی اضافه رو کنار اتاق بگذاریم، وگرنه باید توی سطل آشغالی دنبالش میگشتیم.  گاهی به من میگه از دست تو روانی میشم و حقم داره J

از اینکه من برم توی آشپزخونه وحشت میکنه، چون میدونه بعدش هیچ چیزی سر جای خودش نیست.

یه عادت خیلی بدی دارم، اینه که از بستن در وسایل متنفرم. از چیزایی که در نداره خیلی خوشم میاد. مثل نمک پاش،  که مجبور نیستم برای هر دفعه استفاده درش رو باز و بسته کنم. و اینم جز حساسیت های مادرم نسبت به من هستش.  قطعا بعد از اینکه من توی آشپزخونه آشپزی کرده باشم، بعدش یه دعوای حسابی داریم چون هیچ دری بسته نشدهJ

اگر حین آشپزی من وارد آشپزخونه بشه، حتما یه دعوایی داریم. چون همه چیز به هم ریختس و هیچ چیز نظم خودش رو نداره اما بعد از آشپزی، به جز ظرفهایی که درِش بسته نشده، همه چیز مرتبه. خودم حال میکنم وقتی بعد از اون طوفان به هم ریختگی حین آشپزی یه آشپزخونه مرتب و تمیز دارم.  بی نظمی برام خلاقیت میاره و آدم­هایی که همه چی رو عادت دارند سر جای خودش و مرتب ببینند، ذهنشون خیلی سخت تنوع و اتفاقات ناگهانی رو میپذیره. اگر که برنامه ای رو ریخته باشند و اون برنامه به هم بخوره بیشترین فشار روانی روشون میاد. در حالی که من سریع خودم رو وفق میدم و  به یه کار دیگه مشغول میشم. و اصلا برام مهم نیست که اون برنامه به  هم ریخت. همیشه توی ذهنم،  چیزهای جایگزین وجود داره. چون به قانون مند بودن عادت ندارم برای بی قانونی­های که غیر ارادی اتفاق میفته یه راه حلی دارم.

دوست ندارم موجودی حسابم رو چک کنم. برای همین پیامکای برداشت حساب گوشیم رو نخونده پاک میکنم.  هیچ وقت موجودی نمیگیرم.

اما یه موردی بود که همیشه فکر میکردم بده، با اینکه به شدت احساسی هستم، ولی توی فضای کاری و غیر شخضی اصلا احساساتم رو بروز نمیدم. و به طور خیلی عجیب و غریبی تبدیل به یه آدم بی احساس و بی تفاوت، که هیچ واکنشی نسبت آدمای اطرافش و اتفاقاتش  نداره میشم.  اگه چیزی ناراحتم کنه یا خوشحال خیلی ریلکس از کنارش رد میشم و اجازه نمیدم  بقیه احساسم رو بفهمند و فقط دوستان صمیمیم میدونند من تا چه حد احساسی هستم. چند شب پیش وقتی داشتم با یکی در مورد این مسئله صحبت میکردم،  کسی که من رو به خوبی میشناسه و باهام کار کرده،  گفت این که میتونی با هوش هیجانیت، در حالی که به شدت احساساتی هستی، احساساتت رو کنترل کنی  یه ویژگی مثبتت هست. اما خودم تا الان این رو یه ویژگی خیلی منفی توی خودم میدونستم، چون خیلی از آدما من رو یه آدم بی تفاوت میشناسند

+ بازم هست احتمالا بازم بنویسم برای خودم که چه جوری رفتار میکنم.


مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

سایت تخفیف و خرید گروهی هزار تخفیف فروش آینه کنسول پلی اورتان فرفورژه پوشال کولر طراحي و چاپ کارت ويزيت مدیریت استان کرمانشاه سنگر مجازی جنگ نرم و دفاع از اعتقادات شهید عبدالله خسروی لرستان طرفداران احمدی نژاد شماتیک نامحدود ثبت شرکت