بیا عاشقی را رعایت کنیم....



من نمیخواستم بشود خودش شد


بچه که بودم همیشه خراب کاری میکردم اصلا هر  و خرابکاری که توی خانه میفتاد یکراست میامدند سراغ من که تو بودی بگووو چرا اینکار را کردی من هم بغض میکردم و با همان حالت بچگانه میگفتم من نمیخواستم بشود خودش شد و همیشه در مقابل این سوال که تو بگووو خودش چه جوری شد سکوت میکردم هرچه میخواستم توضیح بدهم که خودش چه جوری شد بقیه اصلا درک نمیکردند که خودش شد یعنی چه


یادم است یک بار آن زمانها که مرمرغ داشتیم پدر یک عالمه دون خریدبرای مرغ  ها وسط باغچه مان درخت اکالیپتوس بزرگی داشتیم که. همیشه پر از گنجشک و شانه به سر و دارکوب میشد دلم میخواست یکبار همه اینها بیایند روی حیاط خانه و من از نزدیک ببینمشان  در اوج تفکر به این نتیجه رسیدم که کل دون های مرغ هایمان را روی حیاط پخش کنم تا این پرنده ها بیایند روی حیاط و به آرزویم برسم پدرم  آمد خانه و دون های پاش شده روی زمین و خاک را دید به شدت عصبانی شد اصلا نیازی به پیدا کردن مقصر نبود یکراست سراغ من که چرا طبق معمول من بغض کردم و گفتم من نمیخواستم خودش شد


یکبار هم آن زمان که تازه پرتغال های خونی مد شده بود از ذوق این پرتغال های تحفه توی عالم بچگیم آمده بودم مهمانی خیالی گرفته بودم و کل پرتغال ها را نصف کرده بودم و گذاشته بودم جلوی مهمان ها تصور کنید چندکیلو پرتغال نصف شده بماند روی دستتان اصلا دعوای آن شب را که یادم نمیرود این من بودم که باگریه میگفتم بخدا خودش شد من نکردم


حالا بماند که یکبار شکلات خوری جوجه شکل عزیز مادرم را شکستم فقط چون میخواستم از نزدیک ببینم یا ادکلن کبرای هدیه ازدواج مادرجانم را خالی کردم وسط اتاق صرف اینکه دوست داشتم کل اتاق بوی خوب بدهد یا هردفعه از مدرسه که میامدم نه پاکن داشتم نه مداد و نه کتاب همه چیزم گم شده بود یکبار هم کلاس سوم مقعنه سفیدم را میخواستم قرمز کنم جوهر قرمز خودکار را خالی کردم روی مقنعه و. همیشه هم خودش میشد من نمیکردم

واقعیتش اینست که خودش میشود اصلا ما نمیخواهیم خیلی اتفاق های بد بیفتد ما فقط دوست داریم آن رویایی که توی سرمان هست را تحقق ببخشیم اما خودش جور دیگری میشود خودش خراب میشود گاهی چه بد هم خراب میشود.

پ ن آخرین پست اینستایم بود با عکس یک شیشه شکسته که ماحصل خودش شدهای خواهرزاده بود 

گاهی باید بگذاریم ببینیم خودش چه میشود 


.


محبوب من! آقای نخستین، آموزگار کلاس اول‌مان به من الفبا آموخت تا در آینده دکتر، مهندس، وزیر و وکیل شوم. اما من پنهان از همه الفبا را آموختم تا بتوانم با شما سخن بگویم. برای شما ترانه‌ها بنویسم. بنویسم: «فصل عطش یاد شما، شکر شیره بستنی است، دست به دل ما نزنید، ظرف بلور شکستنی است» بنویسم: «شما که عسل دارید، قند دارید، نگاه شبرنگ دارید، سینه‌ن زخمی و عاشق دلتنگ دارید.» بنویسم: «روزها با هزارتا تاکسی، می‌رسم سه راه عباسی، شاید میان مردم بیای منو بشناسی»
محبوب من! عاشق کسی است که اندیشه‌اش بالغ شده باشد. در یک جامعه نباید یک نفر یا چند نفر عاشق باشند، بقیه نباشند. در هر جامعه باید که همه عاشق باشند. همچنان که باید اندیشه همه بالغ باشد. همچنان که نباید یک نفر فکر کند یا چند نفر فکر کنند، بقیه فکر نکنند. باید که همه فکر کنند. چنان که باید همه عاشق باشند.
محبوب من! اوایل درها باز بودند، دیوارها کوتاه. هرچه عاشق‌تر شدیم، درها قفل شدند، دیوارها بلندتر. اوایل گفتند عشق هرگز دچار انسداد تاریخی نمی‌شود. پس این همه بگیر و ببند برای چیست؟!

محمد صالح علاء


پ ن :خیلی از متن کپی خوشم نمیاد 

حتی اگر بد مینویسم دوست دارم خودم بنویسم اما این روزها مداد تراشم را گم کرده ام جوهر خودکارم تمام شده است صفحه کلید گوشیم قاطی کرده است

نه دروغ میگویم این روزها همه روزهایم کپی پیست شده است دیروزم هفته قبلم با امروزم فردایم هفته بعدم فرقی ندارد وقتی متن زندگیم را کپی پیست کرده ام به جای نوشتن هم کپی میکنم 



_میدونی یه چیزی مثل خوره به جونم افتاده دلم میخواد یک نفر رو که یک بار در حقش یه بدی کردم  پیدا کنم و ازش حلالیت بطلم

_تو در حق کسی بدی کردی کی بوده این  آدم خوش شانس که تو این توی مهربون در حقش بدی کردی بگووو شاید من برات  پیدا کنم

_ببین این قضیه برا خیلی سااال پیشه من اون موقع شاید هفت ساال بیشتر نداشتم ولی عذاب وجدانش همیشه باهامه

_خب بگووو چی بوده کی بوده کجا بوده شاید کمکت کردم پیداش کنی حلالیت طلبیدی

_یه روز داشتم تو عالم بچگیم توی کوچه ها قدم میزدم رسیدم کنار  آب انبار قدیمی که پله میخورد میرفت پایین دیدم صدای چند نفر میاد که دارن پایین آب انبار بازی میکنند یهو شیطنتم گرفت یه سنگ بزرگ برداشتم پرت کردم پایین دیدم صدای گریه یه پسر بچه بلند شد و بدو بدو از پله ها اومد بالا منم ترسیده بودم داشتم فرار میکردم اومد وسط خیابون ایستاد بلند داد زد هیچ وقت نمیبخشمت یه لحظه نگاهم رو برگردوندم عقب دیدم صورتش پر از خونه ولی از ترس فرار کردم

_خب یعنی نمیدونی کی بود که بری ازش حلالیت بطلبی 

_نه اگه میدونستم که میرفتم عذاب وجدانش همیشه باهامه

_ حالا عذاب وجدان نداشته باش شایدم حلالت کرده

_کاش میتونستم از یه راهی مطمئن بشم

_ببین مثلا من خودم تو بچگی یه نفر یه بلایی سرم آورده ولی بخشیدمش

_عع کی جرات کرده سر عزیز دل من بلا بیاره بگووو خودم میرم نابوودش میکنم

_حالا زود قضاوت نکن شاید قصدی نداشته من تصمیم گرفتم ببخشمش

_نه ببین تو نیم دیگر من نیستی تمام منی من توی همه زندگیت شریکم حتی توی بخشیدنات منم باید ببینم اون فرد باید بخشیده بشه یا نه زود باش تعریف کن

_باشه میگم این جای بخیه رو میبینی رو پیشونیم 

_آره اتفاقا همیشه میخواستم بپرسم چرا این رد بخیه رو پیشونیته یالا بگووو چی بوده قضیه

_جونم برات بگه که یه بار توی نه یا ده سالگی با دوستام داشتم توی یه آب انبار قدیمی بازی میکردیم یهو یه سنگ از بالا پرت شد پایین خورد توی پیشونیم پله ها رو دو تا یکی دویدم بالا تا ببینم کیه یهو دیدم یه دختر با یه لباس صورتی با موهای بلند مشکی داره فرار میکنه هرچی صداش زدم ترسیده بود منم تصمیم گرفتم نبخشمش نه برای اینکه سنگ توی سرم زده بود فقط به خاطر اینکه اون روز آبشار موهای مشکیش دلم رو برد یه لحظه صبر نکرد تا سیر ببینمش با اینکه پونزده سال از این ماجرا میگذره ولی هیچ وقت فراموشش نکردم هنوز تاب موهاش وقت فرار جلو چشمامم اون روز میخواستم یه لحظه صبر کنه تا بهش بگم

_تا بهش چی بگی

_تا بهش بگم دوستش دارم ولی فک نمیکردم پونزده سااال بعد بتونم بهش بگم تو اون سنگ رو به سرم نزدی خونه قلبم رو دق الباب کردی.

پ.ن این خاطره واقعیه البته نه به این سبکی که من نوشتم دوست داشتم اینجوری بنویسم 

دنیا خیلی کوچیکه خیلی زیاااد گاهی کنار یکی هستی که سالها دنبالش میگشتی میخواستی پیداش کنی ولی الان کنارت هست و نمیشناسیش 

چقدر وبلاگ خوبه آرومه میتونی طولانی بنویسی میتونی عاشقانه بنویسی کلا جای دنجیه اما امان از اینستا 


در من یکی شبیه خودم داد میزند

من در سکوت غرقم و فریاد میزند

خیلی وقت است که ذوق همان چنتا بیت شعری هم که گهگاه میگفتم کور شده است


تا به حال به این درجه از بی خیالی نرسیده بودم هرچی دارم فک میکنم میبینم مهم نیست من این ترم امتحان جامع ندم و آبان امتحان بدم نمیدونم از کی اینقدر بی خیااال شدم 

البته تنها دغدغم از اینکه آبان بیفته اینه که میترسم با پیاده روی اربعین تداخلی داشته باشه 





یکی از مزایای هم اتاقیایی که نه اهل نماز خوندن هستن نه اهل روزه شدن و تازه باهات اتمام حجت کردن که صدای گوشیت مبادا بلند بشه که ما بد خواب میشیم اینه که عادت میکنی بدون صدای گوشی سر ساعت اتوماتیک از خواب بلند بشی یعنی این همه سال هم اتاقیای مذهبی داشتم هیچ کدوم نتونستن کاری بکنن که من راحت صبح بدون هیچ دردسری از  خواب بلند بشم ولی خدا خیرشون بده این هم اتاقیای  لائیک امسالم همه نماز صبحا سر اذون بیدار بودم الانم سر ساعت سحر بیدار میشم 

تازه همه نمازمم به جماعت خوندم چون تو اتاق نمیشد بخونی واقعا برکتی که اینا داشتن تا حالا هیشکی نداشته حتی ام شهرآشوب با اون یه ماه هم اتاقی بودنش 


توی مسجد محلمون هر وقت مکبر بعد نماز میگه شادی روح گذشتگان و سلامتی بانی افطار امشب یه صلوات محمدی زهرا پسند بفرستید اگه شُل بود میگه محکم تر میفهمیم افطاری یه غذای گرمه

هر وقت میگه سلامتی بانی افطار امشب صلوات میفهمیم نون و پنیر

هروقت بعد نماز بدون هیچ مقدمه ای میگه صلوات یا افطاری ندارند یا در حد کیک و بیسکوبیت هستش


تقریبا یک ماهه که دارم باهاش بحث میکنم به طور جدی دارم آمادش میکنم و قانعش میکنم به اینکه دل بکنه و بعد از هفت سال دست برداره 

اما براش سخته به قول خودش حرف یک روز و دو روز نیست هفت ساله که هم دیگه رو میخواند توی این هفت سال هیچ کدوم حاضر نشدند به کسی دیگه فکر کنند 

دیروز بعد از کلی بحث شاید نزدیک شش ساعت باهم حرف زدیم حرف من این بود که بگذر دل بکن برید دنبال زندگیتون وقتی قراره هفت سال مادرش راضی نشه اما میگه چه جوری بگذرم وقتی بیست و چندساله بودم الان سی رو رد کردم.

کجای دین اومده همشهری بودن پولدار بودن فلان مقدار جهزیه داشتن شرط و ملاک برای ازدواج وقتی دونفر اعتقادی کامل به هم میخورند  به این شدت هم دیگه رو میخواند وقتی خودشون حاضرند با همه شرایط کنار بیان دلیل مخالفت خانواده ها رو نمیفهمم 

یه خانمی چند وقت پیش با یک حس غروری از موفقیت و پیروزی اومد که پسرم شش سال یه دختری رو میخواست کلی باهم حرف زده بودن من مخالف بودم قسم خورده بودم نذارم کلی هدیه برده بودن پسرم کوتاه نمیومد میگفت الا این بعد شش سال موفق شدم نذارم با این دختره ازدواج کنه خودم یکی براش پیدا کردم

گفتم دختره ایرادی داشت گفت نه گفتم خب مشکل چی بود گفت خب من مادرش بودم نمیخواستم 

نمیدونم چه جوری این مادر میخواد پاسخ گوی شش سال چشم انتظاری و عمر از دست رفته این دختر بشه به نظرش این دختر میتونه برگرده به زندگی عادی چقدر طول میکشه تا روح زخم خوردش دوباره درمان بشه 

پ ن این مدت از بس شدم سنگ صبور همچین ماجرایی شاید بالای چهار پنجتا از دوستام با همچین مشکلی رو به رو شدن احساس میکنم خودم درگیرش هستم یکی باید بیاد من براش دردل کنم 


چند وقته دارم به یکسری پدیده های اجتماعی فرهنگی چندسال اخیر که ازشون بدم میاد فکر میکنم یه لیستی از چیزهایی که هیچ وقت به دلم ننشستن

1ماه عسل علیخانی

2سخنرانی های رائفی پور

3الهام چرخنده مخصوصا وقتی سعی میکنه یه فعالیتی انجام بده

4کتاب ملت عشق

5فیلم شهرزاد(وقتی داشت اتهامات این هادی رضوی سازنده فیلم رو میخوند به خواهرم گفتم خاااک ببین پول تو جیب چه مفت خورایی کردی اینقد که اصرار داشتی هر هفته ببینی و حلالم ببینی خوشبختانه خودم اصلا ندیدم البته خواهر جان نکته ظریفی اشاره کرد گفت اگه حلال نمیدیدم این فیلم رو اون دنیا مایه خفت بود که اینا سر پل صراط یقم رو بگیرند بذار حداقل به خاطر چارتا آدم درست و حسابی که ارزشش رو داره اون دنیا گرفتار باشیم )


6دخترای چادری که انواع اقسام مدلهای عکس با چادرشون رو میذارند زیرش مینویسند چادرم ارثیه مادرم

7پسرای مثلا مذهبی که میرند تو صفحه اون دخترای مذکور در بند قبل مینویسند خواهرم چه حجاب قشنگی مایه افتخاری

8مخلوط بستنی با فالوده شیرازی(اینم جزء پدیده های اجتماعیه نمیدونم اولین بار کی مد کرد که بستنی رو بریزه تو فالوده شیرازی و مامان اینقدر دوست داشته باشه )

9 حسام الدین آشنا و نوبخت (البته از این دار و دسته تعداد خیلی زیاده به همین دوتا اکتفا میکنم )

10 دهم مربوط به یه اتفاقی هستش توی عزاداری امام حسین ع از اونجایی که امام حسین خودش حساب کتاب عزا داراش رو داره و ما عددی نیستیم بخواهیم تو دم و دستگاه آقا دخالت کنیم بی خیال میشم من کی باشم که خوشم بیاد یا بدم بیاد

11 کمدی استندآپای خانووم  توی خندوانه 

پایان این لیست قراره باز باشه که هروقت هرچی یادم اومد بهش اضافه کنم الان همین 

 


فاطمه(س) مادر شده است قند در دل علی(ع)آب میشود از لبخندهای ریز فاطمه (س)

پدر می آید تا به دخترش هدیه مادر شدن را بدهد

پدر بغض میکند و نگاهی به چشمان پر از خوشحالی دختر چقدر جای مادرت خالیست  علی(ع)قنداقه  را به دست پدر میدهد پدر  چشمانش را میبندد صورتش را نزدیک میکند به صورت نوزاد نفس هایش به نفس های کودک گره میخورد چشمانش را باز میکند و میگوید در آسمان ها این کودک را حسن صدا میکنند

پدر نگاهی به چشمان مظلومانه حسن میدوزد و او را  به سینه خود میچسباند دانه دانه اشک هایش به روی قنداقه نوزاد میریزد فاطمه لبخندی میزند میگوید پدر حسن را چنان به سینه خود چسبانده است که هرگز دلم نمیاید او را از دستان مبارکش بگیرم

علی(ع) اما در چشمان پدر حزنی را میبیند

پدر نگاهی به آسمان میکند دستان کوچک حسن را میان دست هایش میگیرد

به دختر میگوید حسن همیشه در آغوش من خواهد ماند اما غریب


فاطمه (س)بغضی میکند میگوید پدر کنار شما و غربت؟؟

مگر نه این است که شما رحمت للعالمینید مگر نه این است که امروز تمام قبایل عرب به رسالت شما گواهی میدهند مگر نه این است که این نوزاد فرزند دختر شما و پاره تن شماست

اما پدر خبر از روز هایی دارد.

حسن را به سینه میچسباند به چشم های پر فروغ نوزاد نگاه میکند در دلش میگوید چطور دلشان میاید فروغ چشم های تو زمین و زمان را روشن کرده است چطور دلشان میاید که نور دنیا را از تو دریغ کنند تمام روشنی عالم مدیون چشم های توست.

پ ن :

اصلا فقط برای حرم سازی بقیع

باید همه مهندس عمران شویم حسن

شاعر سمیه   





آن یتیمان که به خرمای علی سیر شدند

لب گودال رسیدند همگی شیر شدند

دلم یکهو هوای نجف را کرد

باران نجف را میخواهم 

یادش بخیر اربعین وسط صحن و سرای مولا زیر باران، خیس لطفش شدیم

باران بیاید رو به روی ایوان نجف باشی

هی دلت نیاید حتی پلک بزنی

مژه بر هم نزنم تا نرود از دستم

لطف دیدار تو قدر مژه بر هم زدنی



پ ن : اونی که گوشی من رو برد برای اون فقط حکم یه گوشی رو داره اما برای کلی خاطره از روزای قشنگ زندگیم کلی مخاطب دوستای غیر ایرانی که توی مسیر دوست شدیم و الان دیگه هییییچ شماره ای ازشون ندارم .



فرمود گوشی رو اگه برد اشکال نداره یکی دیگه جایگزینش میشه دعا کن دلت رو نبره

دل رو  هرکی غیر خدا ببره یده

دل یده دیگه سیمش وصل نمیشه

#دلاتون_مولایی





گووووووووووشییم برد


گوشیم و برد

توصف نماز جماعت

آقا خیلی نامردیه

گووووووشیم

گوشیم برد

گوشیییم به درک 

این همه عکس هنری این همه خاطره کلی دست نوشته کلی شعر 

چقدر خاطراتی که تو گوشیم نوشته بود چقدر تمرین شعرام تو گوشیم بود

واااااایییی


چیکار کنم 

فقط پام به کلانتری باز نشده بود که دیگه باز شد

آخه چطور دلشون میاد تو صف نماز جماعت بیان گوشی بند اونم تو گلستان شهدا  آقا مگه یه سجده چقدر طول میکشه چطور دلشون اومد دهن روزه اینقد من رو حرص بدن

 ام شهراشوب من دیگه هییچ راه ارتباطی با تو ندارم گوشی رو با همه متعلقاتش یه نامرد زد رفت 

بخدا اینقدر که دارم به خاطر معنویات گوشیم میسوزم به خاطر قیمت مادیش نمیسوزم 

البته یکی از دوستان فرمود وقتی رفتی قیمتای گوشی رو دیدی به خاطر قیمت مادیشم میسوزی داغی نمیفهمی



خواهر زادم چند وقت پیش از خواهر کوچیکم که پزشکه میپرسه که خاله راست میگن آدم با یه کلیه هم میتونه زندگی کنه خواهرم میگه آره میشه با یه کلیه هم زندگی کرد

بعد میگه خاله یعنی هیچ مشکلی برامون پیش نمیاد خواهرم میگه نه هیچ مشکلی پیش نمیاد

میگه دیگه کدوم از اعضای بدنمون رو بیرون بیاریم مشکلی پیش نمیاد 

خواهرم یه چنتایی نام برد گفت بدون اینا هم میشه زندگی کرد

گفت اونوقت همه اینا روهم چند کیلو میشه

خواهرم میگه خاله واسه چی داری اینا رو میپرسی

میگه خاله آخه  مامانم گیر داده  میگه باید وزن کم کنی منم میخوام این اضافیا رو بیرون بیارم اگه میشه لیست چیزایی که میتونم بیرون بیارم از بدنم رو بنویس یه نوبتم بیمارستان برام بگیر


ما هیچ 

ما نگاه 


 گفتند باید بروی دادسرا دادخواست تنظیم کنی برای پیگیری گوشیت 

ساعت هشت صبح ریحان من رو رسوند دم دادسرا تا به حال نه شکایت کرده بودم نه کلانتری و دادسرا و اینجور جاها رفته بودم

هی از این به اون اتاق همه جا هم که ماشاالله کارت خوانشان دم دستشان است یه مهر میزنند سی تومن هزینه میگیرند 

دادخواستم رو تنظیم کردم 

گفتند برو فلان اتاق دادخواست را تحویل بده 

آقایی برگه ها را ازم گرفت گفت بیرون وایسا تا صدات بزنم 

عین گیجولا وسط شلوغی بزن و ببندهای مردم ایستاده بودم 

یکی داد میزد

یکی به اون یکی فحش میداد

اون یکی میگفت تنها راهش به اجرا گذاشتن مهریه است پدرش را جلوی چشمش میاورم

همینجور هاج و واج بدو بدوهای مردم را نگاه میکردم یکهوو یک سرباز بسیااااااار تپل دست یک آقایی را گرفته بود به آن آقا گفت همینجا بایست دقیق کنار من  ت هم نخور تا من بیام  زیر چشمی نگاهی بهش انداختم انگاری خلاف کار بود دستبند به دستهایش زده بودن پاهیش را هم با پابند بسته بود همینجور چپ چپ به من نگاه میکرد کمی خودم را آن طرف تر کشیدم یک حاااال بدی با دیدنش به من دست داد هر از گاهی دستش را توی جیبش میکرد و به زور با دست بسته تخمه ای در میاورد و توی دهن میگذاشت  هی چپ چپ نگاهم میکردم چشمم به در دفتر بود تا هرچه زود تر صدایم بزند راحت شوم از شر سنگینی نگاهش 

یک دفعه ای دیدم یک ردیف زندانی با لباس های راه راه های آبی سفید دست هایشان بسته پاهایشان هم به هم زنجیر شده از رو به رویم دارند رد میشوند 

واقعیتش تا امروز تصور میکردم وقتی یکی دست و پاهایش را دست بند زده باشند و متهم باشد حتما حالت نادمی دارد مثلا قیافش شبیه آدم های پشیمان است یا مثلا ترسی توی چهره اش است اما اینها داشتند میخندیدن انگاری برایشان مهم نبود حتی یه چیزی میگفتند سرباز نگهبانشان هم میخندید ولی من داشت حالم بد میشد از دیدن این صحنه ها

کنار دستیم همچنان به حالت مظلومانه ایستاده من نگاه میکرد آخرش نوبتم شد حس میکردم دنیایی را به من دادند وقتی که گفتند کارت تمام شد میتوانی بروی 


قبل ها وقتی میرفتم بیمارستان و حال روز بیمار ها و وضعیت بیمارستان را میدیدم دعا میکردم خدیا هیچ وقت گذر بنده هایت جز برای خبرهای خوش به بیمارستان نیفتد امروز توی دادسرا هم همان حاال بد بیمارستان به من دست داد میگفتم خدایا هیچ وقت پایمان را به اینجاها باز نکن.




از بچگی آرزو داشتیم یک بار هم که شده یک جایی نقش مهمان را داشته باشیم 

خیلی خانمانه دعوتمان بکنند بعد برایمان سفره بیندازند بعد هم ما عقب بنشینیم و آنها سفره را جمع کنند بعدش یک لیوان نوشیدنی خنک بیاورند اگر هم هر از گاهی از سر تعارف خواستیم بلند شویم و کمکی بکنیم به زور سر جایمان بنشاننمان و بگویند اِوا خاک عالم شما مهمانید 

بچه که بودیم اگر جایی میرفتیم مهمانی بعد از غذا مادرمان با چشم و ابرو میفهماند که پاشو سفره را جمع کن ظرف ها را بشور صاحباخانه هم که آهویی مفتی گیر میاورد ظرف های غذای سه روز قبلشان هم قاطی ظرف های آن روز میریخت توی ظرف شویی تا ما بشوریم 

یا مثلا همه که جمع میشدند خانه پدر بزرگ نمیدانم چه جوری بود که همه دختر عموها و عمه ها مهمان بودند به جز ما که از خودشان بودیم خیلی زور بود کله پاچه درست میکردند بعد  میگذاشتند اول به همه برسد  آب سماور را دور نخود های مانده ته دیگ میچرخاندن و به ما میدادند آخرش هم ظرف ها را باید ما میشستیم

بعد ها که خواهر ازدواج کرد دانشگاهمان نزدیک خانشان بود گاهی زنگ میزد میگفت ظهر بیا اینجا غذا ما هم خوشحال که خواهر جان دعوتمان کرده است  کلی قر و غمزه میامدیم برای رفقا که ما امروز خوابگاه نمیاییم خواهر جان دعوتمان کرده است چشمتان روز بد نبیند وقتی میرفتیم یکهو میدیم غذا را خورده اند و سفره هم جمع کرده اند یادشان رفته که مرا دعوت کرده بودند خواهر جان میفرمود که اشکال ندارد تو که از خودمانی سوپ پریشبی توی یخچال هست گرم کن بخور نون هم توی سفره هست توی دلم میگفتم آخه لاکردار حداقل  نگوووو سوپ پریشبی حالا قسمت حرص در آورش این بود که کافی بود یکی از برادر شوهر هایش مهمانش باشد از شب قبل در تدارک بود که چی چی درست کند. هر چی فکر میکنم نمیفهمیدم چطور بود که من مهمان نبودم ولی برادر شوهر هایش مهمان بودند 

حالا هم خیلی شریط فرقی نکرده است خانه رفقا که میرویم اصلا نقش مهمان را نداریم چند وقت پیش دور همی بود از دوستان قدیمی خانه یکی از دوستان همه قرار بود جمع بشوند از آنجا که ما قبلا یکی دوبار خانه این دوستمان رفته بودیم شدیم میزبان و کارمان شد انداختن سفره و جمع کردن و چایی آوردن و بردن به جان خودم همه انجا مهمان بودند به جز من.

هفته پیش یکی از رفقا زنگ زد فلانی اگه توی خوابگاه تنهایی پاشو بیا خانه ما شوهرمان خانه تشریف ندارند ما هم خوشحال از اینکه توی خوابگاه سحری نداشتیم با کمال میل دعوت وی را لبیک گفته و خودمان را انداختیم خانه رفیق جان جایتان خالی رفیق فرمود من که بچه کوچیک دارم سحر بیدار نمیشوم خودت بی زحمت پاشو تخم مرغ توی یخچال هست یه نیمرو درست کن بخور(البته من هم کم نگذاشتم هی از خواب بلندش کردم یکبار آدرس روغن را پرسیدم یک بار نمک خواستم یکبار سراغ نان را گرفتم بیچاره ترجیح داد بلند شود )

خلاصه اینکه میبینی خدا جان  آهوی ما از همان کرگیش هیچ کجا مهمان نبود خدا رو شکر همه جا از خودشان بود 

خدا یا حالا خوشیم و برایمان کافیست اگر میان همه این ها در مهمانی شما مهمان باشیم و مورد توجه ویژه شمای میزبان قرار بگیریم 


پ ن: البته که مزاح بود خودمان ترجیح میدهیم با دوستانمان راحت باشیم و حکم میزبان و میهمانی بینمان برقرار نباشد کلا توی رابطه دوستانه ام از پرستیژمهمان بودن خوشم نمیاید


آخر این بغض خفی را علنی خواهم‌ کرد
و حرم سازیتان را شدنی خواهم‌کرد
من به تنهایی از این جام نخواهم‌نوشید
همهٔ اهل جهان را حسنی خواهم‌کرد
تا همه مردم دنیا بچشند از کرمش
همه را از نظر فقر، غنی خواهم‌کرد
همه‌جا از حرم خاکی او خواهم‌گفت
کربلا را و نجف را مدنی خواهم‌کرد
میشود دید چه خون دلی از غم خوردم
سنگ دل را که به یُمنش یَمنی خواهم‌کرد
آرزو نیست، رجز نیست، من آخر روزی
وسط صحن حسن سینه‌زنی خواهم‌کرد

سید محمد رضا  

 

.

شاید آن روز دل سنگ بدردم بخورد
گوشه‌ای سنگ بنای حرمش خواهم شد


توی کربلا داشتم به سمت موکب اسکانمون میرفتم یه نظامی عراقی صدام زد خانووم خانووم بیاا دَیقه سوال .
رفتم ببینم چی میگه دوتا پیر زن ایرانی کنارش ایستاده بودند اون نظامی  به زور فارسیِ دست و پاشکسته ی قاطی با عربی سوال اون دوتا پیر زن رو به من حالی کرد منم به زور عربیِ دست و پاشکسته قاطی با فارسی جواب رو به اون نظامی حالی کردم بعد دوباره اون بنده خدا سعی کرد جواب من رو به فارسیِ دست و پا شکسته قاطی با عربی تبدیل کنه و به اون دوتا پیر زن حالی کنه که یهوو یکی از خانما گفت خب ما ایرانی هستیم اینم ایرانیه یهوو نظامی پوکید از خنده ما هم زدیم زیر خنده.

یه عراقی شده بود واسطه ی بین جواب و سوال  دوتا ایرانی . قیافه اون نظامی با صورت تا ته تراشیده و سبیل پر پشت و کلاه کجی که روی سرش بود یک لحظه من رو یاد فیلمای جنگ ایران و عراق انداخت یهو با خودم گفتم یعنی زمان جنگ از نزدیکای این نظامی هم کسی توی جنگ با ما بوده  شاید نبوده شاید هم بوده کسی چه میدونه اما امروز بعد از سی ساال گذشتن از جنگ کنار هم میخندیدیم خیابون های کربلا و نجف پر بود از ایرانی، اینقدر که ایرانی ها سعی میکردند عربی حرف بزنند و عراقی ها فارسی، کسایی که رفتند صحنه قاطی پاطی شدن و فارسی و عربی رو دیدند وقتی ما با خنده سراغ مای بارد میگریم  و عراقی ها داد میزنند بفرما زائر آب خنک
جالب تر خیابون هایی که پر بود از عکس شهدای حشدالشعبی و کنارش عکس های امام خمینی و رهبری و سید حسن نصر الله.

و باز هم جالب تر پرچم کشورهای مختلف  بود با کلمه یا حسین

گویی امام خمینی خیابان های امروز کربلاا را که مملو از جمعیت لبیک یا حسین گو است را دیده بود که گفت  راه قدس از کربلا میگذرد

 

پ ن:  خاطرات پیاده روی اربعین تقریبا بین همه اونایی که رفتند مشترک هستش یه نقطه اتصال بین همه آدم هایی که اونجا حضور دارند وجود داره 

در ضمن به یاد همه اونایی که قول دادم یادشون بکنم بودم حتی اونایی که کاملا مجازی هستند و اصلا ندیدمشون . هر اتفاق خوبی توی زندگیتون افتاد بدونید اثر دعای من بوده :)))))

+ چندتا عکس 

 

 

                                                

عباس همسفر هشت ماهه کاروان که مردونه کل مسیر رو با کالسکه پیاده اومد

 

 

هنر نزد ایرانیان است و بس. تندیس بهترین کوله پشتی رو باید داد به ایشون

 

 

پاکستانی بودند نفهمیدم این سنگا چیه و دارند چیکار میکنند

 

 

خیلی تند میرفت خودم رو رسوندم بهش گفتم التماس دعا یه نگاهی بهم کرد گفت ماشین داری خسته شدم  گفتم نه محلم نذاشت به پیاده رویش ادامه داد:))))

 

تنها عکس موجود از من اینم خودم نفهمیدم که ازم گرفته شده 

کلا دوست ندارم توی حرم که میرم عکس بگیرم ولی این عکس رو که بهم نشون داد دوست داشتم

 

چایی دو رنگ نفهمیدم چه جوریه که اینجوریه

 

ذوق میکرد وقتی می ایستادی تا آب بریزه بهت خنک بشی


واقعیتش این است که امساال حسی برای رفتن اربعین نداشتم به دلم که نمیتوانم دروغ بگویم 

نه ذوق زده بودم نه شوق مسیر را داشتم نه تلاشی کردم برای رفتن
اتفاقا دنبال کسی بودم که بگوید حق نداری بروی نمیدانم چرا نه تنها هیچ کسی با رفتنم مخالفت نکرد برعکس همه چیز خودش جفت و جور شد هنوز هم هنگم و شوک که چرااا نگفتند نه!!! قول داده بودم به خودم که اگر یک نفر هم مخالفت کرد با رفتنم سریع انصراف بدهم  از رفتن(البته دروغ نگویم استاد راهنمایم مخالفت کرد با رفتنم ولی خب من به خودم قول داده بودم  فقط حرف فامیل های درجه یک را گوش کنم دوستانمم همه تشویق کردند به رفتن)
هی من خواستم نروم هی خود به خود بساط رفتن جورشد

انگاری یک چیزی از درون مانع منصرف شدنم میشد
بر عکس هرسال نه تصاویر تلوزیون دلم را هوایی کرد
نه دوستانی که یکی یکی خداحافظی میکردند و میرفتند
نه مداحی های مطیعی و علیمی و بنی فاطمه تاثیر داشت (از شما چه پنهان کلی مداحی گوش دادم که شاید هوایی شوم فایده نداشت این دل سنگ شده است به این راحتی ها هوایی نمیشود)

ولی با همه اینهااا راهی شدم و چرایش را هم خودم نمیدانم

شاید باید برویم
لنگ و لوک و خفته شکل و بی ادب
سوی او می غیژ و او را میطلب
.
حالا که توی اتوبوس نشسته ام و خوب فکر میکنم میبینم نه انگاری دلم برای دم به دم کنار بساط چایی عراقی ها ایستادن و چایی سیاه و شیرین خوردن تنگ شده است
برای چانه زدن سر تعداد فلافل های عراقیِ  میان نان
برای خُبُذ گفتن هایمان
برای پیدا کردن موکبی که نهار ماهی بدهد
برای قبل اذان صبح پیاده راه افتادن
برای گیج شدن سر اینکه صبحانه چه  بخورم
برای پیدا کردن دوست هایی از کشورهای دیگر
برای زیر باران وسط بین الحرمین از این دسته مداحی به آن دسته رفتن
برای شب تا صبح توی حرم ماندن و هی میان خیمه گاه و بین الحرمین قدم زدن
برای دست کشیدن به انگور های ضریح پدر
برای همه اینهاا تنگ شده است
  خوب یا بد ، خواسته یا ناخواسته بخشی از جمعیتی  متکثر شده ایم که میانشان میتوان  به تکسر خودخواهی ها رسید.

فی الواقع نوشتیم که به این جمله برسیم حلال بفرمایید این سبوی شکسته و بسته را . 


حرم نرفته چه داند فراق یعنی چه
هر آنکه رفته بفهمد چقدر  غمگینم





 


به نظرم باید ستایش چهارم ساخته بشه 

توی این سری اولویت با اونایی بود که آفتاب لب بوم بودن 

ستایش و فردوس و خانم بزرگ و آقای مظفری ازدواج کردند

سری چهارم باید ساخته بشه تا محمد پسر ستایش دوتا دختر ای صابرم ازدواج کنند

تازه هنوز عروس فردوس که روی ویلچرم بود مونده اونم باید خوب بشه و یه شوهر براش پیدا بشه 

 

از اتاق فرمان اشاره میکنند بابای پریسیما اعتراض کرده من به خاطر شماها قتل انجام دادم رفتم زندون چرا برا من زن نگرفتی برای همین احتمالا ستایش پنجم بسازند اگه کسی دیگه جا مونده سریع معرفی کنید تا ظرفیتش پر نشده

 

پ ن سریال آبکی ، مزخرف، حیف وقت، حیف پول، والا بخدا همون یوزارسیف ببینیم به زلیخاا حسودیمون بشه بهتره 

 

 


پشت لبخند هرزه ات زهریست

چشم هایت شرور و بی پروا

دختر روز های بارانی 

رنگ زرد دو چکمه ات غوغا

 

رد پایت همیشه هر جاهست

هرکجا حرفی از جدایی هست

هرکجا دست عاشقی تنهاست

بی گمان از تو رد پایی هست 

 

سخت سوزانده قلب شهری را

حرف هایی که بر زبان داری

پشت این چشم های رنگینت

جامی از زهر شوکران داری

 

وای وقتی که میروی از شهر

لرزه بر شانه ی درختان است

سرد و تاریک و آسمان گریان

بعد تو روز ها زمستان است.

 

پ ن ۱ داشتم بین پیامایی که به یکی از دوستام دادم جستجو میکردم در پی یک مطلبی بودم یهووو این شعر رو دیدم خیلی وقت پیش گفته بودم مثلا تمرین یه چارپاره بود البته تا اونجایی که یادم میاد دوتا دیگه بندم بینش داشت که نمیدونم الان چرا نیست بازم باید لعنت بفرستم به اونی که گوشی دوست داشتنیم رو ید

پ ن ۲ یکی از دوستان شاعرم کلی ایراد ریز درشت در آورد توش گفت خیلی ضعیفه بنده هم با کمال میل قبول کردم دیگه تمرین چارپاره نکردم :))) 

پ ن ۳ امتحان دارم کاش تموم بشه 


رسیدم ترمینال به خط واحدی چیزی نمیرسیدم رفتم سراغ تاکسیای مسیر خوابگاه راننده بهم گفت بشین داخل دوتا دیگه مسافر بیاد حرکت میکنم من که سوار شدم  همون موقع دوتا پسر دانشجو رسیدند اونا هم میخواستن بیان  سمت خوابگاه  تا این دوتا اومدند بشینند راننده با یه لهجه اصفهانی غلیظ گفت (آ فقط قبلی نشستنی یه زحمت بکشید این ماشینا یه هل بدید روشن بشد)
 طبیعتاا من که نباید پیاده بشم برای هل دادن پس من خیلی شیک و مجلسی داخل ماشین نشستم راننده خودش در حالی که دستش رو به پنجره ماشین و فرمون گرفته بود هل میداد دوتا پسرا هم عقب ماشین هل میدادند حالا منم راحت تو ماشین نشستم هی چند دقیقه یه بار راننده میپرید رو صندلیش یه استارت میزد ماشین روشن نمیشد به پسرا میگفت آ قربوندون بازم هل بدید فقط حواستون باشد دم چار راه که رسیدیم تا چراغ سبز شد حرکت کنید که خلوت باشد .
 حالا فاصله ترمینال تا خوابگاه کلا دوتا ایستگاهه هی راننده به پسرا میگفت یه ذره دیگه هل بدید میفتیم تو سراشیبی ،  حدود یه ایستگاه رو با هل دادن آوردن تا اینکه به قول راننده افتاد توی سراشیبی و دیگه خودش میرفت راننده پرید توی ماشین به پسرا گفت با ترمز سرعت ماشین رو کم میکنم بپرید بالا بدبختا نصف راه رو دنبال ماشین دوییدند تا تونستند شبیه اسپیدر من بپرن توی ماشین و بشینند و راننده هم شدیدا اصرار داشت که این اتفاق برامون خاطره میشه پسره میگه خب حاجی استارت بزن روشن بشه حالا که تو سراشیبی هستیم راننده یه نگاهی به پسره کرد گفت دادا ماشین بنزین نداره :))) گفتم هل بدید بیفتد تا سراشیبی که هم شوما رو برسونم هم خودم تا یه جایی برم یعنی دیگه ما از خنده نمیتونستیم حرف بزنیم پسره برگشته میگه عاموو خب از اول بگوو ماشینت با بوی بنزین کار میکنه نه خود بنزین:)) دم خوابگاه رسیدیم نفری دو تومن باید میدادیم پسره میگه حاجی بنزین که نسوخته نصف راهم هل دادیم چقدر تخفیف میدی  راننده با خنده برگشته میگه  هیچی کل دوتومنا باید بدید من که اولش بتون گفتم ماشینم هل میخواد تازه یه خاطره خوشم براتون گذاشتم (واقعا هم  پول رو گرفت) پسره داره پول میده میگه  انصافا تا ملک شهر سرا شیبیه میتونید مستقیم مسافر کشی کنید و بنزینم نسوزونید راننده گفت حالا تا ملک شهر که نه ولی تا پمپ بنزین مسافر سوار میکنم!!!! 


باور کنید فقط ماشین یه اصفهانیه که میتونه مسافر کشی کنه و بنزینم نسوزونه تو کل دنیاا بگردید همچین ترفندی برا مسافر کشی بی خرج پیدا نمیکنید :)))))

پ ن : بعد یه روز اول هفته ای که از صبح تا غروبش کلا  داغوون بود و پر از اعصاب خردی به حدی حالم خراب بود که تشخیص نمیدادم کجای خیابون ایستام   این اتفاق کلی حالم رو خوب کرد  کلی روحم شاد شد  خدا به رانندش خیر دهاد 


بس نکته غیر حسن بباید که تا کسی

مقبول طبع مردم صاحب نظر شود

خیلی وقت بود حافظ نخونده بودم  دیشب از سر بیکاری از توی گوشی این فال حافظای اینترنتی رو آوردم  همینجوری الکی به نیت یه شعر خوشکل!!!! فال گرفتم:)) 

این بیت بس نکته غیر حسن خیلی چشمم رو گرفت به این فکر میکنم که این نکته های غیر از حسن مد نظر حافظ چه نکته هایی بوده ؟؟چرا شفاف سازی نکرده

 

 


اینجانب در حالی که دارم کتابام رو جمع جور میکنم و دنبال منابع امتحان جامع میگردم و اعصابم از نبودن نت به شدت خرد شده، نمیتونم چندتا مقاله ای که میخوام رو سرچ کنم نشستم حساب کردم ببینم چند ساله سر و کارم با درس و کلاس و مدرسه و دانشگاهه یهوو دیدم بیست و چند ساله که من سرو کارم با کتاب و درس بوده یاد دعای مادر بزرگم و بحثم باهاش افتادم راهنمایی بودم فکر کنم ، مادر بزرگم همیشه دعااا میکرد ننه الهی نون روزی بشی  یه روز گفتم ننه نون روزی شدن  یعنی چی؟؟ که  همش دعام میکنی نون روزی بشم  گفت ننه نون روزی یعنی نون و پول  راحت و بی دردسر گیرت بیااد نه این همه درس بخو نی و حرص بخوری نه کار کنی،  پول و نون گیرت بیاد ،  گفتم مگه میشه بی دردسر پول گیر بیاد باید درس بخونیم کار کنیم پول گیرمون بیاد گفت نه ننه نون روزی یعنی یکی شوهر پولدار گیرت بیاد نه درس بخونی نه کار کنی نه حرص بخوری تو خونت بشینی راحت،  ما رو میگی از اونجایی که از بچگی خیلی دوست دار مدرسه و دانش و پژوهش بودم برگشتم گفتم من این نون روزی شدن نمیخوام من میخوام درس روزی بشم مادر بزرگم گفت دختر الان عقلت نمیرسه درس چی چیه آدم باید نون روزی بشه از او اصرار و از ما انکار که نه من نون روزی نمیخوام من میخوام درس روزی بشم همون موقع دختر داییم که هم سن بودیم  از راه رسید و فهمید سر چی داریم بحث میکنیم یهوو مثل نیوتن که قانون جاذبه رو کشف کرده باشه از جاش پرید و گفت ایول این نون روزی شدن خیلی خوبه این چیزیه که من میخوام حال درس خوندن و اینااا ندارم،  بعد به مادر بزرگم گفت:  این طاهره رو ولش کن:))) برا من دعااا کن نون روزی بشم او هم هرچی میخواد روزیش بشه  مادر بزدگم به من گفت یاد بگیر ببین این چقدر عقل داره ما رو میگی گفتیم نخیر برا او دعا کن نون روزی بشه برا من دعاا کن درس روزی بشم این شد که از اون روز مادر بزرگم همیشه برای من دعااا میکرد درس روزی بشم برا دختر داییم دعا میکرد نون روزی بشه

خدا بیامرز مادر بزرگمون نموند اثر دعاش رو توی اختلاف ۱۵ هزارتایی رتبه کنکور من و دختر داییم ببینه ترم دو دانشگاه بودیم که دختر داییم یه شوووووهر پولدار کرد و  من سرم گرم کتاب و درس دانشگاه بود اون هر روز مدل مانتو و کفشش رو ست میکرد و  دنبال مدل گوشی جدید بود، فکر کنم من ارشدمم گرفته بودم هنوز داشت ادامه لیسانسش رو میخوند و با تعهد بعد از چهار تا مشروطی چندتا واحد معادل گذروند که معدلش به حد لیسانس برسه!!!!!

با خودم گفتم  هعی ننه کجایی نفست حق بود واقعااا 

گفتی عقلت نمیرسه هاااا  گفتی ببین این دختر چقدر عقل داره.

دیدم چندتا کتاب رو قرض دادم به بقیه بر نگردوندن و هم زمان دارم فکر میکنم اگه بر گردم به عقب باز هم نون روزی شدن رو به اون سبک نمیپسندم (یعنی هنوز هم عقل ندارم!!! ) ولی به جای درس روزی شدن میگم علم روزی بشم بعد یکم پیچیده ترش میکنم میگم این علم روزی شدن منجر به   نون روزی شدن بشه  :))))) 

پ ن : یه بار سر کلاس مدیریت اسلامی سالهای اولی که تدریس میکردم و خیلی وقت میگذاشتم برای کلاسام حدیث عنوان بصری رو با بچه ها خوندیم و بحث کردیم  یکی از قشنگیای اون حدیث اونجایی بود که امام صادق میگه علم نوریست که خداوند بر قلب هر کسی که میخواهد می تاباند 

حیف که نت وصل نیست نمیشه به حدیث لینک داد ولی توصیه میکنم یک بارهم که شده حدیث عنوان بصری رو بخونید

یکی از بهترین کلاسام بود به اعتراف خود بچه ها هنوز هم دانشجوهای اون کلاس رو که میبینم یه ذوق خاصی داریم توی برخورد باهم 

پ ن 2 :آقا من فکر میکنم ایناااا سیم های اینترنت رو قطع کردن الان خودشونم قاطی کردند نمیدونند کدوم رو به کدوم وصل کنند روشون نمیشه بگن بلد نیستیم وصل کنیم :))))


بیاید هوای آدمای اطرافمون رو داشته باشیم 

نه فقط آدمای خوب زندگیمون،  هوای آدمای بد اطرافمونم داشته باشیم

باور کنیم هیچ آدمی اتفاقی توی مسیر زندگی ما قرار نگرفته 

 هوای آدمایی رو داشته باشیم که دارند تلخ و شیرین زندگی ما رو می سازند 

اگه اینااا نبودند زندگی معنی نداشت.

.

آنان که فانوسشان را

بر پشت میبرند

سایه هایشان پیش پایشان می افتد(تاگور)


اما

اعجاز ما همین است :

ما عشق را به مدرسه بردیم

در امتداد راهرویی کوتاه

در آن کتابخانه ی کوچک

تا باز این کتاب قدیمی را

که از کتابخانه امانت گرفته ایم

ــ یعنی همین کتاب اشارات را ــ

باهم یکی دو لحظه بخوانیم .

ما بی صدا مطالعه می کردیم

اما کتاب را که ورق می زدیم

تنها

گاهی به هم نگاهی

ناگاه

انگشتهای « هیــس ! »

ما را

از هر طرف نشانه گرفتند

 

انگار

غوغای چشمهای من و تو

سکوت را

در آن کتابخانه رعایت نکرده بود !

.

.

پ . ن گاهی یه شعر میبردت اعماق خاطرات سالهای دووور  این پست برای خرداد سال ۹۴ بود که الان تاریخ انتشارش رو تغییر دادم و چقدر زود گذشت زوووووود 


کُن لِما لاتَرجوا اَرجی

فَاِنَّ موسی جاء مُقتَبِسا 

و رَجَع نبیّا

و رَجَع نبیّا

و رَجَع نبیّا

به آنچه امید نداری امید وار تر باش

که موسی به امید آتش آمد 

و به آتش نرسید،

اما پیامبر بازگشت.

.و چنین است که  ما را به سمت آتش هم که میکشانی در دل امید پیامبری می پرورانیم .


حالااا چه کار کنیم.

عمری تا دلمان میلرزید میگفتیم حاج قاسم هست.

اما امروز خبر رفتنت دلمان را لرزاند، حاج قاسمی هم نبودد که بگوییم خیالمان راحت حاج قاسم هست.

حالا چه کنیم با نبودنت.

چه کنیم با این درد.

بعد از توو همه چیز هنوز ادامه دارد.

هنوز مبارزه هست.

هنوز هستند آدم هایی که تا اسرائیل را نابوود نکنند قرار نمیگیرند.

خیالت راحت تا ظهور همه چیز ادامه دارد.

دنیاا که بدون مبارز نمی ماند.

امااا قبول کن دنیاا امروز بدون تو چیزی را کم دارد.

دلمان امروز لرزید و نبودی که دلمان به بودنت آرام شود.

چشممان بی امان بارید.

حالا تو بگوووو چه کنیم

چه اسم آشنایی هست شهید حاج قاسم سلیمانی اما چرا زبانمان نمیچرخد بگوییم شهید حاج قاسم سلیمانی

امروووز دنیاااا نوشت: ابر قدرت جهان  بزرگترین قدرت نظامی دنیاا سردمدار جنایتکاران جهااان یک نفر را شهید کرد 

یک نفر 

یک نفر 

یک نفر 

یک نفر 

دنیاااا خبر شهادتت را فریاد زد 

 چه کنیم با این غم.

چه کنیم با این درد

پ ن کسانی که با سرنوشت مبارزه در این راه آشنا هستند،  نه تنها با  شهادت قاسم سلیمانی نا امید و ترسان نشدند بلکه محکم تر شدند. سرنوشت هر مبارز انقلابی شهادت است  ولاغیر 

یکی به ترامپ بگه منتظر باش بازم هستند، توی کل دنیاا باید دنبال قاسم سلیمانی ها بگردی و به شهادت برسونی 


یکهووو هوای کربلاا را میکنی.

دلت آشووب میشود

درست لحظه وداع از حرم، گوشه ای را پیدا کرده بودی که طلایی گنبد توی چشمت باشد.

بتوانی هی نگاه کنی و هی اشک بریزی و التماس کنی که مباداااا چشم هایت دیگر 

وسط اشک هایی که بی اختیار بر روی صورت  پایین میاید خادم سیاه چهره و بلند قد حرم را دیدی که با حرکت دستش همه آدم هایی که کنارت ایستاده بودند را حرکت میداد که اینجااا محل توقف نیست. حرِّک خانوووم.

دلت میخواست زمان بیشتری طول بکشد تا به طرف تو بیاید و گنبد را از نگاهت بگیرد.

اما خادم هم ترس چشم هایت را دید.

وقتی رسید کنارت خودش هم نگاهی به گنبد انداخت  چند ثانیه ای به گنبد خیره شد بعد به چشم های خیس تو زل زد، التماس چشم هایت را که دید، دلش نیامد گنبد را از نگاهت بگیرد. آرام از کنارت گذشت بی آنکه حرفی بزند

 

نکند راه حسین، راه حرم بسته شود

سالهااا بود دلم این همه آشووب نبود

دلم بی هوا هوای کربلااا کرد


ساعت یک شب هستش 

واقعیتش فردا امتحان دارم سه روز پشت هم اصلا هم استرس ندارم، از جمعه ای که حاج قاسم رو زدن اوضاع احوال فکر و ذهنم پراکنده شد، تازه داشت جمع و جور میشد که قضیه هوا پیما پیش اومد.

شنبه اوج به هم ریختگی فکرم بود. 

حالا یه برنامه ریزی از قبل برای امتحانم کرده بودم که سه هفته برای خوندنش کافیه،  که عملا یک هفته و خرده ایش اینجوری رفت. میخوندم اما ذهنم توی درس نبود. این چند روز آخرم که کلا نخوندم.

در کل از اونجایی که آدم راحتی هستم هیچ استرسی ندارم.

امشب مجبورم تا صبح بخونم. شاید تنها کسی باشم که امتحان جامعشم گذاشت شب امتحان خوند:)))

 اصلا ایناا رو نوشتم که یه چیز دیگه بگم، جالبه که اتفاقای این یه هفته،  اکثریت افراد  رو به شدت از شبکه های اجتماعی بیزار کرد.

تقریبا اکثر بچه ها گفتند حالمون بد میشه از اینکه اینستا رو باز کنیم. یا بخواهیم پیاما رو بخونیم، خیلیا سعی کردن اگه گروه دارند یا ترک کنند. یا نسبت بهش بی تفاوت باشند و پیاما رو نخونند یه بیزاری و تنفری رو توی همه دیدم نسبت به بحث کردن و تحلیل کردن بر عکس بقیه اوقات،  مخصوصا بعد از ماجرای هوا پیماا.

یه نکته آخر هم بگم برم ادامه آهوو زنی(همون خر زنی یا همون درس خوندن) نمیدونم چرا من برعکس همه اونایی که میگن ما بعد از ماجرای هوا پیما نسبت به همه چی بی اعتماد شدیم و دیگه هیچ کدوم از خبرا و حرفا باور نمیکنیم، اتفاقا من خیلی امیدوار و معتمد شدم به خودمون درسته تلوزیون کارشناس آورد تا ثابت کنه نبوده، هزار و یک تحلیل گذاشته شد که نبوده، ولی دل شیر داشتند فرمامده های نظامیمون اومدن جلوی دوربین و همه چیز رو گفتند.

 کاری به رسانه های بی بی سی و امریکاا ندارم که از روز اول گفتند موشک بوده و همه اونایی که میگن در اثر فشار این شبکه ها گفتند، باید خدمتشون عرض کنم اول اوناا  ثابت کنند خودشون دست نداشتند تو این ماجرا (ما به صداقت اونا فی نفسه شک که هیچی کلا  از نظر ما اونا صداقت ندارند) ، دوم از نظر بنده به عنوان یه دانشجوی مدیریت این مدت زمان کاملا طبیعیه برای بیان همچین اتفاقی، چهارشنبه صبح این اتفاق افتاد( دوست ندارم اسم اتفاق رو هی تکرار کنم   چون غم تمام وجودم رو میگیره ) و چند ساعت قبلش یک عملیات فوق العاده بزرگ و دندان شکن انجام شده بود( که قطعا اگر این اتفاق نیفتاده بود هنوز در  راس خبر ها بود ولی خب برای مغرور نشدنمون لازم بود این تلنگر) 

همه چیز معطوف بود به اون عملیات، کل دنیااا درگیر بودند بمبارون خبرها، اینقدر که توی اون لحظات، حداقل ۲۴ ساعت اول سخت ترین زمان بود برای بچه های نظامی، از اینکه مبادا ضد حمله ای صورت بگیره از اونور باید خبرها رصد میشد، واکنشا تحلیل میشد، کشور با تمام قوا درگیر یک ماجرای تاریخ ساز بود. بعد از هفتاد سال یکی از پایگاهای بزرگ نظامی آمریکا زده شده بود، از دست دادن ۱۶۰ هم وطن سخت، غم انگیز، جانکاه، اما کوچیکترین غفلت و مشغول شدن به این ماجرا شاید عواقب بدتری داشت، درنتیجه نیروهای نظامی و فرمانده ها توی یک روز اول نمیتونستند به این مسئله بپردازند. و کاملا عاقلانه و منطقی بود که هیچ حرفی نزنند.

اما پنج شنبه و بعد از سخنرانی ترامپ و عقب نشینی محسوسش از حمله، میشد به قضایای جانبی پرداخت. خب توی اون ۴۸ ساعت هر کسی تحلیل خودش رو ارائه داد من هیچ کجا توی خبر ها ندیدم که سپاه توی اون چهل هشت ساعت اعلام کرده باشه که ما هواپیما رو نزدیم نه تاییدی بود نه رد شدنی، هر خبری بود تحلیلای شخصی و خود رسانه ها انجام دادن، و حالا نظرات کارشناسانه یا غیر کارشناسانه، اما جمعه دقیقا دو روز بعد از اتفاق سپاه حالا یا ازقبل میدونسته، یا بر اثر کار کارشناسی براش ثابت میشه که خودش بنا به هر دلیلی هوا پیما رو زده، اول خانواده ها رو خبر دار میکنه و بعد شنبه به صورت رسمی و بیانه ای در خبر سراسری پخش میکنه، و بعد بالاترین فرمانده نظامی ما میاد پشت تلوزیون همه چیز رو میگه  و بی انصاف اون  کسی هست  که قبول نکنه اون فرمانده در صادقانه ترین حالت ممکن اومد و همه چیز رو توضیح داد، حتی به جای خیلی های دیگه پاسخ گو شد. 

اعتمادی که امروز به کشورم دارم خیلی بیشتر از اعتمادی هست که قبلا داشتم


هشت صبح رفتم برا امتحان دقیقا توی همین شرایط سخت که میبینید:))) خودم تنها توی دفتر(خدا بود برا همین تقلبی نکردم) یه فنجون چایی که آبدارچی آورد، تازه دوبارم برا چایی اورد گفت امتحان داری گناه داری:)))  

از دانشکده که بیرون اومدم دیدم وووویی برف اومده، همه جا سفید شده با این خوشکلی

 موتور برفی

 

زمین از آمدن برف تازه خشنود است

من از شلوغی بسیار رد پا بیزار

غرقه تنهایی خویش در میان برف ها 

به انتظار نبودی، ز انتظار چه دانی

حرف بزن ابر مرا باز کن، دیر زمانیست که بارانیم 

(این کیوسک تلفنه هم خیلی دوست داشتنی بود)

نیم کت ها اگر دفترچه خاطرات داشته باشند،  خاطرات قشنگی میتوانند بنویسند:)))

:)))))))

اینا داشتن برف بازی میکردند. یهووو یه دختره میخواست برف بزنه به پسره، پسره جا خالی داد خورد به من که روی نیمکت منتظر نشسته بودم:))))

درسته برفش خیلی کم بود ولی خیلی همه شاااد بودن 

زدم دانشگاه بیرون دلم نیومد برم توی چهار دیواری خوابگاه، اومدم اینجااااااااااا


داشتیم توی خوابگاه میوه میخوردیم؛ بچه ها گفتند چرا خیار نمیخوری، گفتم خیار سبز دوست ندارم

یهووو یکی از بچه ها زد زیر خنده که خیار مگه رنگ دیگه ای هم داره، که تو سبزش رو دوست نداری.

 گفتم ما به اینا میگیم خیارسبز.

گفت پس به چی میگید خیار

گفتم به خربزه میگیم خیار

گفت پس به چی میگید خربزه

گفتم به خیار میگیم خربزه

گفت پس چرا به خیار میگید خیار سبز.

میگم خب آخه چون ما به خربزه میگیم خیار

یهووو قاطی کرد گفت نفهمیدم به چی میگید خیار به چی میگید خربزه، 

گفتم خیلی سخت نیست ما به خربزه میگیم خیار.

گفت خب پس به چی میگید خربزه  گفتم به خیار.

گفت پس به این (اشاره به خیار)چی میگید.

گفتم میگیم خیار سبز.

به اندازه کافی قاطی که کرد گفت خیلی نام گذاریتون مسخرست

گفتم پس اگه بفهمی که شیرازیا به سیب زمینی میگن آلو چی میگی


بچه که بودم، هروقت السون و ولسون نشون میداد، تلوزیون رو خاموش میکردم. خواهرم که میخواست ببینه دعوامون میشد. میگفتم من وقتی صورت دون دون رو میبینم حالم بد میشه، واقعیتشم این بود که از صورت دون دون چِندشم میشد و دلم یه حالی میشد. برا همین هیچ وقت دوست نداشتم السون و ولسون رو ببینم.

 بزرگتر که شدم، زیاد برام پیش اومد که وقتی یه تعداد زیادی حفره یا برآمدگی نامنظم کنار هم میدیدم، چِندشم میشد و توانایی نگاه کردن بهش رو نداشتم. نمیدونم که بقیه آدما هم این جالت رو دارند یا نه

خیلی برام پیش اومده که رفتم وسیله ای چیزی بخرم دیدم یه حالت فرو رفتگی یا برآمدگی های ریز ریز کنار هم داره حالم از دیدنش بد شده و نخریدم .

چند وقت پیش توی اینستا دیدم یه نفر راجع به سندرم  ترایپوفوبیا نوشته، سندرم ترس از الگوهای نا منظم.

برام سواله که بقیه هم همچین حسی رو نسبت به این تصاویر دارند یا نه؟؟

البته همه تصویرا  برام چندش آور نیست، مثلا همین عکس اول که تصویر کندو هست نه تنها چندش آور نیست، تازه از نظرم قشنگم هست. اما عکسای بعدش واقعا حالم رو بد میکنه نه اینکه بترسم ولی یه حالت مشمئز کننده بدی بهم دست میده از دیدنشون.

مخصوصا این عکس 


همین تا بال وا کردم، به دیوار قفس خوردم

جهان بی منطق الطیر است، عطاری نمیبینم

 آنان که هوای دانه کردند اسیر دام ماندند. (منطق الطیر عطار)

 

از عددی که رند نباشه و علاوه بر اون فرد هم باشه و  عدد اول هم  باشه(البته ۴۹ عدد اولدنیست)  بدم  میاد ترجیح میدم زوج و رند باشه تعداد دنبال کننده هام 49 نفر هستش که بد جور روی اعصابمه تعداد کم یا زیادش برام مهم نیست ولی یه نفر دیگه دنبالم کنه که این 49بشه 50 اینقدر رو اعصابم نباشه

میدونم حساسیت بی منطقانه ای هستش ولی خب هست دیگه 


تمام مساله این است که هیج چیز را برای همیشه در تعلیق نمی توانی نگه داری. تاریخ به انتظار تصمیم تو نخواهد نشست، تو میتوانی زودتر از ان لحظه که انتظار به اوج خود می رسد و ظرف بلور میان زمین و هواست، ضربه ات را بزنی و انتظار را پایان بخشی، اما هرکز نمیتوانی کاسه را میان زمین و هوا رها کنی، زودتر شکستن، اری، دیرتر شکستن، شاید.
اما به هر حال، شکستن ، نقش بلور است.هنگامی که معرکه، معرکه ی عبور است نه توقف و عبور، ذات همه چیز است.

نادر ابراهیمی

آتش بدون دود


دل و دینم، دل و دینم بِبُرده‌ست

بر و دوشش، بر و دوشش، بر و دوش

دوای تو دوای توست حافظ

لب نوشش، لب نوشش، لب نوش 

.‌

برد دل و جان من،  دلبر جانان من

دلبر جانان من، برد دل و جان من

من موندم وقتی حافظ داشته این ابیات رو میگفته چقدر فسفر سوزونده:)))

+یه بیتی که از عنفوان نوجوانی تا الان از حافظ دوست داشتم:

چه خوش صید دلم کردی بنازم چشم مستت را

که کَس مرغان وحشی را از این خوشتر نمیگیرد


 مامان ما یه عادتی داره هروقت بخواد تهدید کنه که  یه چیزی رو نابود می کنه، میگه یا آتیش میزنم، یا سنگ بر میدارم میشکنم،(در همین حد خشن ).

 مثلا میاد توی اتاقمون میبینه از بس کتاب گذاشته دور و بر اتاق جای راه رفتن نیست، میگه آخرش یه روز این کتابا رو آتیش میزنم:)))) 

یا اون انار سفالی هایی که من خیلی دوستشون داشتم و دائم میگذاشتم جلو  تلوزیون و مامانم دوست نداشت جلو تلوزیون چیزی گذاشته باشه، یه بار گفت اگه اینا رو جلو تلوزیون بر نداری با سنگ میشکنم(آخرشم به عنوان اسباب بازی داد دست خواهر زادم و گفت باهاش بازی کن و  من مجبور شدم تکه تکه هاش رو جمع کنم  ):))))

البته در مواردی مثل زمانی که یه غذایی رو درست کرده باشه و ایراد بگیریم، میگه خالی میکنم تو باغچه :)))

امروز ظهر خواهر کوچیکه با مامانم بحثش شد، دیگه مامانم عصبانی شد و با خواهرم قهر کرد، خواهرم عذاب وجدان گرفت از اینکه ناراحتش کرده، تصمیم گرفت پای مامانم رو ببوسه، از اونجایی که مامانم خیلی مقاومت داره در مقابل اینکه پاهاش رو ببوسند نمیگذاشت، منم نشسته بودم و تقلای خواهرم و برای عذر خواهی و پابوسی تماشا میکردم و میخندیدم، به خواهرم میگفتم قلقلکش کن، نتونه مقاومت کنه، بعدش غافلگیر کن و پاهاش رو ببوس. تا خواهرم اومد قلقلک کنه، مامانم محکم با پا کوفت توی دماغش، البته ناخواسته، مامانم برگشت به من فحش داد گفت نمیخواد پیشنهاد بدی که اینجوری بشه، بعد وقتی دید خواهرم باز دست از تلاش بر نمیداره، حسابی عصبانی شد و پاشد گفت: اگه ول نکنی میرم  سنگ بر میدارم پاهام رو میشکنم، منم که دیدم داره کار به اینجا میکشه به خواهرم گفتم دستم ببوسی قبوله،  مامانم با غضب  به من نگاه کرد گفت دستامم  میشکنم. منم یهوو گفتم فقط پیشونی مونده:))) اینجاا دیگه  مامانم زد زیر خنده و دعواا تموم شد.


این صوت رو قبلا توی وبلاگم گذاشته بودم. اما دیروز داشتم با گوشی آهنگ گوش میدادم، یکدفعه ای اومد روی این صوت و بعد از مدتها دوباره گوش دادم، توی مدتی که داشتم به این صدا گوش میدادم، به خودمم فکر میکردم، به خودی که سالهاست دیگه معلوم نیست در چه حالیه، چیکار میکنه، به خودی که یادش رفته دلتنگی هاش چقدر رنگ عوض کردن، به خودی که دیگه  اینقدر سرش شلوغ گرفتاری هاش شده و مثل قبل ها اسفند که میشه دلش نمیکشه سمت جنوووب

به خودم فکر میکنم؛ به خودی که هی داره رنگ عوض میکنه. به خودی که نمیدونه چند سال دیگه قراره کجا باشه، به خودی که دوست داره بزرگ بشه، ولی نمیدونه که داره بزرگ میشه یا کوچک

نمیدونه داره عوض میشه یا عوضی

صوت رو گوش کنید وسط این همه شلوغ پلوغی فکر کنم، حال خوب کن باشه

دوست داشتم این صوت رو به یک نفر تقدیم کنه به عنوان هدیه اما بنا به دلایلی نشد، شاید اومد اینجا و گوش داد.

ماه نو هم مبارک

+رمضان از انچه فکر میکنید به شما نزدیک تر هستش:))))



یکی، یکی  بچه ها دارند خوابگاه رو تخلیه میکنند، و یه جوری از هم خدا حافظی میکنند که انگاری کرونا همشون رو قرار بخوره

دیشبم یکی از بچه ها اومد خداحافظی، داشت می رفت آلمان، یه غم غربتی تموم وجودش رو گرفته بود هرچی خواستیم بخندونیمش انگاری اشکش رو بیشتر در میاوردیم.

حس غربتی که باهاش بود، بعد رفتن موند توی اتاق

نمیدونم کی بود این آهنگ رو گذاشته بود. ولی خوشم اومد گرفتمش.


یه وضعیت دیشب گذاشتم توی واتساپ با این مضمون:

شاید این روزها که میگذرد

آخرین روزهای من باشد.

 یه شعرم روی عکسش بود:

برای این گل قرمز!

نماز مرده بخوانید

مرا شمرده بخوانید

برای خاکسپاری 

تمام باغچه ها را

به مادرم بسپارید

دو دنگ پیرهنم را 

دو پاره از کفنم را

به این دو چشم بدوزید

سپس ملال تنم را

دو بال پر زدنم را

در این کفن بگذارید

 

از همه خانوادم پنهان کرده بودم میخواستم فقط دوستام ببینند، بعد که ازم پرسیدن چی شده بگم میخواستم شماها احوالم رو بپرسید و خودم رو لوس کنم. 

واکنش دوستام:

رواانی

دیووونه

خل شدی

ام شهراشوب: چی شده؟ کروناا گرفتی 

یکی هم نوشته  بود کی ان شاالله حلوات رو میخوریم.

یکی از بچه ها هم نوشت بی زحمت قبل اینکه بمیری  بدهی که به من داری  رو بده فکر نکن با این ننه من غریبم بازی ها از پولم میگذرم.

قسمت وحشتناکش این بود که یادم رفته بود از خواهر بزرگم پنهان کنم:))) صبح که گوشی رو باز کردم فحشی نبود که از طرف خواهر نثارم نشده باشه:))


از کثیفی به شدت بدم میاد. اگه یه چیز کثیف ببینم، عق میزنم. مثلا اگه ببینم یکی داره حالش به هم می­خوره، منم حالم به هم می­خوره. کنار خیابون وقتی سطل آشغالی پرشده و سر ریز شده میبینم، حالم بد میشه. یه جوری سعی می­کنم کنارش رد نشم یا نبینم. توی خونه هم همینم. از کثیفی بدم میاد. نباید سطل آشغال پر باشه، چیزی بوی بد بده، توی اتاق آشغال ریخته باشه.  اگه ببینم سینگ ظرفشویی پر از ظرف نشسته باشه، دلم میخواد جیغ بکشم. باید سریع بشورم. از ظرف نشسته و مونده بدم میاد. دستشویی و حموم  اینا رو دائم تمیز میکنم و میشورم. اگر هم مجبور بشم برای تمیز کردن جایی که کثیفه، خیلی راحت به دل کثیفی میزنم. اصلا وسواس ندارم، یعنی به حد لارجی وسواس ندارم. اگه چیزی کثیف نباشه از نظرم تمیزه و هیچ دلیلی نداره وسواس به خرج بدم.

 توی غذا خوردن اصلا بهونه گیر نیستم از غذاهایی که بدم میاد در حال سکوت و بدون هیچ اظهار نظری میخورم. شاید کسی جز خودم سلیقه خودم رو توی غذا ندونه. مثلا وقتی به مامانم بگن خواهر کوچیکم از چی بدش میاد، بدون فکر کردن میگه بامیه و بادمجون ، بلدرچین و هر چیز سوپ شکل. یا از چی خوشش میاد میگه ماکارونی، خورشت کدو و حالا اگه سلیقه غذایی من رو ازش بپرسند. به جز بادمجون که ارادتم رو بهش اعلام کردم. هیچ غذایی رو که دوست نداشته باشم یا دوست داشته باشم نمیتونه نام ببره.

اینقدر که از کثیفی بدم میاد،از به هم ریختگی اصلا بدم نمیاد. گاهی وقتا هرچی بیشتر دور برم به هم ریخته باشه و مرتب نباشه، تمرکز بیشتری دارم. بخوام وضعیت الانم رو وصف کنم تا شعاع نیم متریم، کتاب به صورت نا منطم ریخته. مامانم میگه حالا اگه اینا رو مرتب روی هم بچینی چی میشه؟ میگم  حواسم پرت میشهJ از اونجایی هم که عادت ندارم پشت میز بشینم، همیشه رو زمینم و یه گوشه اتاق، شبیه خانقاه درویشان کتاب و شارژر و لپتاپ و همه چی به صورت پراکنده است.  وقتی که امتحان داشته باشم فقط جای پا اطرافم پیدا میشه.  بیشترین لذت زندگیمم رو وقتی میبرم که وقتی همه چی به شدت به هم ریخته شد، مرتبش کنم و بعد بشینم نگاش کنم. مثل قفسه کتابام که چند روز پیش بعد از حدود شش هفت ماه مرتبش کردم. شدت به هم ریختگیش اینقدر بود که برای برداشتن یه کتاب، باید بیستا کتاب رو زیر و رو میکردم. چند روز پیش دیگه دیدم به حد نهایی به هم ریختگی رسیده. کل کتابا رو بیرون ریختم و مرتبش کردم. الان چند روز که دائم میرم نگاش میکنم و دلم حاال میاد از مرتب بودنش. ولی میدونم موقتیه باز به همش میریزم، چون خسته میشم از این همه به نظم بودنشونJ

و جالب اینجاست من، زیر دست مادری بزرگ شدم که باید همه چیز رو سر جای خودش قرار بده. هر وقت میخواد بزنه توی سرم  میگه: بچه که بودم، خونه مادرم یه اتاق داشت و من  اون یه اتاق رو اینقدر هر روز مرتب نگه می­داشتم،  که کسی باورش نمیشد پنج تا آدم توی این یه اتاق زندگی میکنند. و داییمم همیشه تصدیق میکنه که مامانتون هیچ وقت اجازه نمی­داد چیزی اضافه رو کنار اتاق بگذاریم، وگرنه باید توی سطل آشغالی دنبالش میگشتیم.  گاهی به من میگه از دست تو روانی میشم و حقم داره J

از اینکه من برم توی آشپزخونه وحشت میکنه، چون میدونه بعدش هیچ چیزی سر جای خودش نیست.

یه عادت خیلی بدی دارم، اینه که از بستن در وسایل متنفرم. از چیزایی که در نداره خیلی خوشم میاد. مثل نمک پاش،  که مجبور نیستم برای هر دفعه استفاده درش رو باز و بسته کنم. و اینم جز حساسیت های مادرم نسبت به من هستش.  قطعا بعد از اینکه من توی آشپزخونه آشپزی کرده باشم، بعدش یه دعوای حسابی داریم چون هیچ دری بسته نشدهJ

اگر حین آشپزی من وارد آشپزخونه بشه، حتما یه دعوایی داریم. چون همه چیز به هم ریختس و هیچ چیز نظم خودش رو نداره اما بعد از آشپزی، به جز ظرفهایی که درِش بسته نشده، همه چیز مرتبه. خودم حال میکنم وقتی بعد از اون طوفان به هم ریختگی حین آشپزی یه آشپزخونه مرتب و تمیز دارم.  بی نظمی برام خلاقیت میاره و آدم­هایی که همه چی رو عادت دارند سر جای خودش و مرتب ببینند، ذهنشون خیلی سخت تنوع و اتفاقات ناگهانی رو میپذیره. اگر که برنامه ای رو ریخته باشند و اون برنامه به هم بخوره بیشترین فشار روانی روشون میاد. در حالی که من سریع خودم رو وفق میدم و  به یه کار دیگه مشغول میشم. و اصلا برام مهم نیست که اون برنامه به  هم ریخت. همیشه توی ذهنم،  چیزهای جایگزین وجود داره. چون به قانون مند بودن عادت ندارم برای بی قانونی­های که غیر ارادی اتفاق میفته یه راه حلی دارم.

دوست ندارم موجودی حسابم رو چک کنم. برای همین پیامکای برداشت حساب گوشیم رو نخونده پاک میکنم.  هیچ وقت موجودی نمیگیرم.

اما یه موردی بود که همیشه فکر میکردم بده، با اینکه به شدت احساسی هستم، ولی توی فضای کاری و غیر شخضی اصلا احساساتم رو بروز نمیدم. و به طور خیلی عجیب و غریبی تبدیل به یه آدم بی احساس و بی تفاوت، که هیچ واکنشی نسبت آدمای اطرافش و اتفاقاتش  نداره میشم.  اگه چیزی ناراحتم کنه یا خوشحال خیلی ریلکس از کنارش رد میشم و اجازه نمیدم  بقیه احساسم رو بفهمند و فقط دوستان صمیمیم میدونند من تا چه حد احساسی هستم. چند شب پیش وقتی داشتم با یکی در مورد این مسئله صحبت میکردم،  کسی که من رو به خوبی میشناسه و باهام کار کرده،  گفت این که میتونی با هوش هیجانیت، در حالی که به شدت احساساتی هستی، احساساتت رو کنترل کنی  یه ویژگی مثبتت هست. اما خودم تا الان این رو یه ویژگی خیلی منفی توی خودم میدونستم، چون خیلی از آدما من رو یه آدم بی تفاوت میشناسند

+ بازم هست احتمالا بازم بنویسم برای خودم که چه جوری رفتار میکنم.


آخرین جمله‌ای که توی آخرین ساعات سال به خودم دارم میگم اینه که:

همه چیز قابل تحمله و همه چیز قابل بخشش جز چیزی که باعث شکستن دل دیگرون بشه

امید وارم دلی رو نشکسته باشم توی یک سالی که گذشت. و اگر هم خواسته یا ناخواسته زخمی نشوندم بر دلی خدا به دلش بندازه و باهام صاف بشه 

منم دارم سعی میکنم دلم رو صاف کنم با همه اونایی که شاید جایی باعث شکستن دلم شدند.

تا چه پیش آید زین پس 


- سالهای اولی که وارد فضای مجازی و وبلاگ شده بودم. وب گردی و پیدا کردن وب­های خوب و پر خواننده برام جذاب بود. شاید ساعت­ها رو توی وبلاگ میگذروندم و با آدم­های مختلف ارتباط بر قرار می­کردم. از بهترین تفریحاتم پیدا کردن وب خوب بود.

تا اینکه با خراب شدن بلاگفا و ترک اون مکان، وارد بیان شدم. اما حضورم توی بیان همزمان شد با آشنایی با اینستا و تلگرام، و جذب اون شبکه ها شدم. دیگه وبلاگ و بیان برام یک مکان خیلی غیر قابل استفاده بود. که شاید سالی یکی دوبار میومدم  پست میگذاشتم و تقریبا مطمئن بودم هیچ کسی وبلاگم رو نمیخونه. اما همیشه، از اینکه میدیدم یک نفر هست که میاد سریع نظر میگذاره برام جلب توجه میکرد. که به چه دلیلی وبلاگی رو که هیشکی نمیخونه یه نفر باید بیاد و نظر بگذاره. همین باعث شد خودمم وبلاگش رو دنبال کنم. و با فضای جالبی رو به رو شدم مطالب کوتاه، اما همیشه پر بحث،  و شخصی که، خیلی حاضر جوابه و رک و مکانی که همیشه یه گفتگویی وجود داشت. منم خب عاشق بحث و گفتگو بودم. همین ویژگی­ها باعث شد که کم کم حتی اگر وبلاگ خودمم به روز نمیکنم، اما آدرس فیشنگار  رو ذخیره داشته باشم. و هر از گاهی حتما سر بزنم.  سر زدن به فیشنگار و کم و بیش شرکت کردن توی بحثا باعث شد وبلاگ رو فراموش نکنم و یعد از چند سال دوباره برگردم و شروع به فعالیت بکنم.

- حضور پر رنگم توی فیشنگار، کم کم  حس کنجکاویم رو بر انگیخت،  کنجکاوی از اینکه چه فکر یا هدفی پشت وبلاگ وجود داره، که فیش ها رو میگذاره.  کسی که نمیشه بفهمی چه جوری هست فیش هایی که از هر موضوعی هست و یه پیوستگی هم باهم داره،  شخصی که  جهت گیری خاصی توی حرفاش و عقیدش نمیبینی، یه ابهامی که باعث شد دلم بخواد در مورد وبلاگ فیشنگار و نویسندش بیشتر بدونم، و بفهمم هدف وبلاگ چیه (اکثر وبلاگ ها یا روزمره نویسی اتفاقات هست یا یه موضوع خاصی داره که خیلی واضح هدف نویسنده و شخصیتش از پشت نوشته هاش مشخص میشه، اما چند پهلو بودن و مبهم بودن هدف فیشنگار و شخصیتش سوال بر انگیز بود برام)

- پس از مدتی تصمیم گرفتم یک سری سوالاتی که برام وجود داره  از خود فیشنگار بپرسم. گفتگویی که بیشتر حول محور وبلاگ فیشنگار، رفتار نویسندش و کلا نکته هایی در مورد وبلاگ نویسی و فضای وب شکل گرفت. و البته ایشون با حوصله و صداقت به تمام سوالاتم جواب دادند.  خروجی یک گفتگوی مفیدی شد که برای خودشون ارسال کردم و به نظرم برای انتشار مفید بود. چون شاید سوال بقیه مخاطب هاشونم باشه، ایشونم پذیرفتند  که  متن گفتگو رو انتشار بدهند. برای خوندن گفتگوی کامل پست امروز وبلاگ فیشنگار رو بخونید.

یک قسمت از گفتگو به انتخاب خودم:

فیشنگار:شاید شما هم مثل من آدم زودباوری باشید، میخوام بگم که میشه بر زودباوری غلبه کرد. تنها راهش فیشنگاری نیست ولی هر چی من بیشتر سعی میکنم فیش مطالب دیگران رو دربیارم دُز زودباوری در من کمتر میشه. نه زودباوری خوبه نه دیر باوری یا هرچی/ مهم اینه که حواسم باشه چیو دارم باور میکنم. تمام


تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

بهبودی و سلامتی مارکر زرد کاسه تبتی دکوراسیون داخلی سرداران بی پلاک کلینیک تهرانی نارسیس مدیا بخاری صنعتی تابشی - گرماتاب Alana